پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید ..
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند ..
سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه ..
پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است ..
هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..
پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم ..
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد ..
حتی مرا هم نمی شناسد ..
پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟
پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است
:: موضوعات مرتبط:
داستان عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 854
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0